تفکر و تعقل

اندیشیدن در گام‌های زندگی و سپس نوشتن

تفکر و تعقل

اندیشیدن در گام‌های زندگی و سپس نوشتن

استفاده از مطالب این وبلاگ حتی بدون ذکر نام رایگان و بلامانع است

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «dba» ثبت شده است

ایده_داستانِ_تجاری برج مسکونی ملاقات

باجناقم داشت از جشن سالانه‌ی کارخانه شان تعریف می‌کرد که اپلیکیشن لابی شروع به بوق زدن کرد دکمه سبز رنگ اپلیکیشن را زدم و با مسئول لابی  به صورت تصویری صحبت کردم

 مرد کت شلواری توی تصویر گفت یکی از دانشجویانم برای رفع اشکال درسی آمده و سپس تصویری از چهره دانشجویم را توسط دوربین پشت سرش روی اپلیکیشن لابی نمایش داد 

از او خواستم که وی را به یکی از کابین های تدریس خصوصی راهنمایی کند باجناقم با تعجب پرسید کابین تدریس خصوصی دیگر چه صیغه ای است

 با لبخندی پیروزمندانه پاسخ دادم یادت هست روزی که میخواستم این واحد مسکونی را در این برج خریداری کنم مزایای اش را برایت تعریف کردم و تو گفتی چرا باید امکانات ملاقات با ارباب رجوع در محل ساختمان مسکونی داشته باشی

 باجناقم گفت بله کاملاً یادم هست گفتم برای این روزها لازم بود پرسید برج شما به جز کابین تدریس خصوصی دیگر چه امکاناتی دارد گفتم سالن تدریس گروهی و یک آمفی‌تئاتر ۵۰ نفره هم دارد که می‌تواند تبدیل به سالن غذاخوری بشود

 خواهر زنم رو کرد به خانمم و گفت نکنه تو هم مراجعین روانشناسی ات را می‌آوری اینجا همسرم خندید و گفت آره ولی نه همیشه و ادامه داد  بیشتر اوقات شاگردان پیلاتسم را درسالن ورزشی برج  آموزش خصوصی میدهم

پسرم وسط  حرف مادرش پرید و گفت خاله جان معلم خصوصی های من هم اینجا من را آموزش می‌دهند در همین کابینهای تدریس خصوصی

در حال تنها گذاشتن مهمان ها بودم که همسرم فلاکس قهوه و جعبه بیسکویت را گذاشت توی کیسه پارچه ای و گفت باز  پذیرایی داشت یادت می‌رفت

 در حالیکه به سمت در می رفتم گفتم من تا نیم ساعت دیگر بر می گردم

پی‌نوشت 
تصویر تزئینی است
داستان تخیلی است و این برج هنوز ساخته نشده است

#ایده_تجاری
#تجاری_سازی_ایده
#داستان_ایده
#سناریونویسی
#استراتژی

ایده_داستانِ_تجاری رستوران میوه خوران

ناهار را که خوردیم پدرم گفت باباجان از روزی که ما آمده‌ایم مشهد به جز زیارت جای دیگری نرفتیم مادرت زود دلش میگیرد ما را یک جایی نمی بری

 از خجالت سرخ شدم باید خودم برنامه‌ریزی می‌کردم تا کار به اینجا نرسد
 به همسرم و بچه‌ها گفتم همه زود حاضر بشوید می‌خواهم ببرم‌تان یک رستوران عجیب و غریب
 خانومم گفت ما که الان ناهار خوردیم گفتم اشکالی ندارد دوباره میخوریم 

راه افتادیم رفتیم شاندیز تا رسیدیم به رستوران میوه‌خوران

 همه با تعجب به منوی رستوران میوه‌خوران نگاه می‌کردند 

 یک قاچ هندوانه
 نصف پرتقال پوست کنده 
سیب پوست شده 
سیب پوست نشده
 یک قاچ طالبی
 یک خوشه انگور 

شربت بیدمشک 
شربت گلاب 
شربت نعناع 

هر کسی یک پرس میوه انتخاب کرد و همه سعی می‌کردند میوه های پوست کنده و آماده همدیگر را امتحان کنند

 خانمم گفت من بروم یک چرخی تو باغ رستوران بزنم گفتم برو ولی خرج روی دستمان نگذار 

چند دقیقه بعد با دو سه تا قوطی پلاستیکی برگشت گفت ببین چی پیدا کردم گفتم چی گفت ماسک شفاف‌کننده پوست صورت تهیه شده از پوست میوه‌ی تازه و خودم دیدم چطوری درستش کردند

دست آخر زمان تسویه حساب صندوق دار رستوران میوه خوران گفت اگر میوه پُرسی برای مجالس و جلسات شرکت نیاز داشتین ما در خدمت هستیم

هنگام خروج هم  از جلوی کانتر غذای بیرون‌بر برای افراد وگان یا همان خام‌گیاهخوار عبور کردیم

پی‌نوشت :
این داستان تخیلی است و این رستوران هنوز تأسیس نشده

#آینده_پژوهی
#ایده_پردازی
#داستان_اقتصادی
#داستان_کسب_و_کار
#استراتژی
#سناریونویسی_کسب_و_کار
#mba
#dba